قربت در غربت. (۳-خرداد ۱۳۹۴ مراسم هشتمین سالگرد شهادت شریعتی ) »»» سعید رضا دوست
قربت در غربت
موضوع کلّی صحبت من در این جلسه بررسی تأثیر آموزههای مکتب ِ عرفان ِ خراسان بر اندیشههای شریعتی در کویریّات است امّا با عنایت به زندانسرای ِ زمان که همواره بند به پای ِ گویندگان کشیده است، به گونهای جزئیتر این موضوع را پی خواهم گرفت. موضوع جزئیتر من در اینباره، تأثیر یکی از مهمترین اعضای خانوادهی مکتب عرفان خراسان، مولانا جلالالدّین محمّد بلخی است بر هبوط ِ شریعتی که از سرشناسترین افراد ِ حلقهی کویریّات اوست. در این تطبیق ِ مفهومی و مصداقی، در هر دو ساحت اندیشگی و لفظی میتوان این تأثیر را مورد توجّه و تحلیل قرار داد. یکی از مهمترین نتایج چنین مقایسههایی میتواند پی بردن به ریشه و تبار ِ اندیشهی افراد در اینچنین گسترههایی باشد. در این سخنرانی تلاش میکنم فرازهایی گزیده از هبوط را با فرازهایی از جهان اندیشهی مولانا در آیینهی مقابله گذاشته و تصویری از این میانه را عیان نمایم.
سعید رضادوست
کارشناسی ارشد حقوق عمومی و روزنامهنگار
پیش از آنکه من به موضوع سخنرانی خویش بپردازم، باید با توجّه به صحبتهایی که پیش از این ارائه شد، پرسشهای را مطرح کرده و فراخان تأمّل بیشتر در این نکتهها را تقدیم نمایم.
در سه صحبت پیش از من، شریعتی در ترازوی ِ عرفان، مورد سنجش قرار گرفت بی آنکه از خود ِ عرفان، تعریفی ارائه شود. آیا عرفان بر مبنای تعریف دکتر شفیعی کدکنی، نگاهی جمالشناسانه و زیبایی شناسانه است به الهیّات و مذهب؟ یا آنچنان که مارتین لینگز بیان میدارد، پدیدهای است اصیل و جهانشمول که هرچه به مرکز ِ مفهومی خویش نزدیکتر میشود، بدون ِ کاهش ِ تمایز با دیگر هم خانوادههای خویش، متمرکزتر و با مقداری قویتر آشکارگی مییابد؟ نیز باید به این نکته توجّه و دقّت کرد که آیا تصوّف و عرفان، یک چیز اند یا میتوان میان آنها تمایزی مفهومی و مصداقی قائل شد؟ همچنین من تردید جدّی دارم در باب این حکم کلّی که عرفان در بافت ِ کلاسیک ِ خود همواره و به گونهای اجتنابناپذیر منجر به زاویهنشینی و رواج ترس و زبونی میشده است. اگر بتوان (که میتوان) مثال نقض برای این مورد ذکر کرد، شمولیّت این حکم خدشهدار خواهد شد.
موضوع کلّی صحبت من در این جلسه بررسی تأثیر آموزههای مکتب ِ عرفان ِ خراسان بر اندیشههای شریعتی در کویریّات است امّا با عنایت به زندانسرای ِ زمان که همواره بند به پای ِ گویندگان کشیده است، به گونهای جزئیتر این موضوع را پی خواهم گرفت. موضوع جزئیتر من در اینباره، تأثیر یکی از مهمترین اعضای خانوادهی مکتب عرفان خراسان، مولانا جلالالدّین محمّد بلخی است بر هبوط ِ شریعتی که از سرشناسترین افراد ِ حلقهی کویریّات اوست. در این تطبیق ِ مفهومی و مصداقی، در هر دو ساحت اندیشگی و لفظی میتوان این تأثیر را مورد توجّه و تحلیل قرار داد. یکی از مهمترین نتایج چنین مقایسههایی میتواند پی بردن به ریشه و تبار ِ اندیشهی افراد در اینچنین گسترههایی باشد. در این سخنرانی تلاش میکنم فرازهایی گزیده از هبوط را با فرازهایی از جهان اندیشهی مولانا در آیینهی مقابله گذاشته و تصویری از این میانه را عیان نمایم.
شریعتی از عقدهی گفتنهای مسکوت را در نگفتنهای ملفوظ، تسکین بخشیدن سخن به میان میآورد. یکی از مهمترین مؤلفات بارز جهان ِ مولانا، تاب نیاوردن معنا توسّط کالبد ِ کلمه است. گاه نیز بنا به مصلحت، سخن فرو خورده میشود.
در خور ِ عقل ِ عوام این گفته شد
از سخن، باقی آن بنهفته شد
گاه نیز از سر ِ غیرتورزی ِ عاشقانه است که این اتّفاق به وقوع میپیوندد :
بلبلانه نعره زن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل
تا به قل مشغول گردد گوششان
سوی روی گل نپرّد هوششان
که البتّه به توجّه به سیاق ِ کلام، تسکین بخشی ِ گفتنهای مسکوت در نگفتنهای ملفوظ ِ شریعتی از جنس نخستینی است که گفته شد.
یکی از مهمترین محورهای ِ خداشناسی ِ مولانا، توجّه او به وجه ِ عاشقی معبود است. همان سهگانهای که علی (ع) برای عبادت برمیشمارد در این جهان ِ اندیشگی نیز صادق است. عبادت بندگان، تجّار و آزادگان. شریعتی نیز مینالد از دست ِ آنان که جز برای ِ غایت و معنای ِ معنا، آشفته و پریشاناند. مقدّسهای روشندل و ملوّثهای روشنفکر در ذات و جوهر یکساناند. هر دو نیازمند یک چیزاند و در آرزو و جستجوی یک چیز. یکی از طریق دنیا و دیگری از طریق دین.در فرازی دیگر شریعتی دوباره در این مدار، قرار مییابد. با شگفتی در آن نگریستم. جام پر بود!! یقین کردم خداوند خدا دلش بر ناکامی من به رقّت آمده است و به اعجاز خویش جام تهی مرا از کرامت خویش پر کرده است. امّا خدا نیز با شگفتی در آن مینگریست، به گونهای که گویی آن را نمیشناسد… خدا دوستدار آشناست. عارف ِ عاشق میخواهد نه مشتری ِ بهشت. وصف ِ مولویانهی خدای ِ کریم ِ عاشق در قالب ِ وصف ِ عشّاق، در مثنوی شریف چنین است :
اژدهایی خرس را درمیکشید
شیرمردی رفت و فریادش رسید
شیرمرداناند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر سو بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان ِ مرضهای ِ نهان
محض مهر و داوری و رحمتاند
همچو حق بی علّت و بی رشوتاند
تو مگو مار ا بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
خداوند خدا نوشتن آغاز کرد. در هر ذرّهای مینگریست و سپس بر لوح سبز چیزی مینوشت. نوبت من شد. چقدر آرزو کردم که نباشم. بگریزم، امّا نمیشد. دست قضا مرا بدین جا کشانده بود. زنجیر قدر مرا به این نقطه بسته بود.
تصویر ِ ازلی ِ شریعتی در هبوط بر همان بومی تصویر میشود که پیش از او، مولانا نیز قلم ِ نقّاشی خود را بر آن نهاده است. بهرهگیری از مفاهیم یکسان و تصویری متشابه.
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن ِ او و او از آن ِ ما
حکمت او در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان یکدگر
دل مرا با این سرزمین کاری هست. همین جاست. گل او در همین جاست. باید به بو دریافت. شریعتی، ردّ ِ مطلق ِ وجود را با هیچ نشانهای پی نمیگیرد مگر با بهرهگیری از استعارهی گل و خصوصیّت جداییناپذیر آن یعنی بو. طُرفه آنکه مولانا جللالدّین محمّد بلخی نیز هنگامی که میخواهد از دینشناسی و دینداری بهره بگیرد، هیچ نشانهای را کاراتر از عنصر ِ بو نمیداند. در این امر، ظرایفی نهفته است که شاید اکنون مجال پرداخت به آن نباشد و امیدوارم گرامیان حاضر، از میانهی مثالهایی که از مثنوی شریف ذکر میکنم به این مهم پی ببرند.
هرکسی کاو از حسد بینی کند
خویش را بی گوش و بی بینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که را بو نیست، بی بینی بود
بوی آن بوی است، کان دینی بود
یا در مثالی دیگر همین استعاره را مولانا برای این امر به کار میبرد :
همچو صیّادی پی اشکار شد
گام آهو دید بر آثار شد
چندگاهی گام آهو در خور است
بعد از آن خود ناف ِ آهو رهبر است
این باز چه کند؟ باز است! اهلی نمیشود. او را خانگی نساختهاند. نمیتواند خانگی شود. با آنها که همجنس او نیستند، اهلی هستند، خو نمیتواند بگیرد. نه اینکه نمیخواهد، خیلی هم میخواهد. آرزو دارد. چه تصمیمها و چه فریبها و چه تمرینها و تلقینها کرده که خانگی بشود، نمیتواند. یکی از پررنگترین موتیفهای متنهای به جا مانده از مولانا و نیز شمس تبریزی، نامتجانس بودن عارف با دیگران است. گو اینکه عارف از سرزمینی دیگر به میان زمینیان پرتاب و تبعید شده باشد. این احساس عدم تجانس تا آنجا پیش میرود که در مقالات شمس، شیخ ِ پرندهی ما در کودکی، پدر خویش را مورد خطاب و عتاب قرار داده که من از جنس مرغابیانام تو از انواع ِ مرغان ِ خانگی. اگر تو مدّعی ِ ابوّت من هستی، پس با من به دریا بیا. این پیرنگ در مثالهایی گوناگون در متون به جا مانده از پیر ِبلخ دیده میشود. گاه در استعارهی آهوی گرفتار آمده در اصطبل ِ خران. گاه در تمثیل عدم امکان ِ آمیختگی ِ خویش با مردمان با عدم امکان امتزاج ِ آب و روغن.
من چو آب و روغنام هرگز نیامیزم به کس
زانکه من جان غریبم این سرایی نیستم
تو ز چرخ و اختران هم برتری
لیک بهر مصلحت در آخوری
میر ِ آخور دیگر و خر دیگر است
نه هر آنکه اندر آخور شد خر است
از جمله نتایج ِ لبریز شدن جهان از میانمایگان و اندکمانی ِ هموارهی فرامایگان، آن خواهد بود که نباید رازهای پس ِ پردهی ِ هستی به بیرون پرتاب شود. نظم ِ زیست چنین جهانی فراهم نمیشود مگر با پوشیده داشتن مستمر ِ آن راز ِ نهانی. میوهی دانایی اگر به همگان خورانده شود، چیزی جز ویرانی به بار نخواهد آمد. مردمان، بیشتر دوست دارند در بهشت ِ نادانی به سر برند تا هیچگاه، بار ِ مسؤولیّت، پشتشان را خم نکند. واقعاً هم خدا یک جو شانس بدهد، چه شانسی؟ خریّت! اوه که چه نعمتی است، چه سرمایهای است؟ خوشبختی هرکس به میزان برخورداری او از این نعمت عظمی است… چه تلخ است میوهی درخت ِ بینایی. مولانا نیز در همین راستا میاندیشد.
استن این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری مردمان را آفت است
اکثر أهل الجنه البله ای پسر
بهر این فرمود سلطان البشر
شریعتی رنج مییرد از زیست ِ دوگانهی تحمیلی روزگار. از سویی در افق ِ شهود، آسمان را در بیکرانترین قاب ِ ممکن ِ خویش به تماشا مینشیند و از سویی باید با مردمانی معمولی به سر برد که خصوصیّت بارزشان، نمک میوهای بودن آنهاست و به قول هدایت رجّالهای بیش نیستند. رنج ِاین وضعیّت ِ دوگانه، عارف ِ خراسانی ِ ما را سوق میدهد به سمت ِ شوریدگی ِ افزونتر. شاید دوای ِ ای درد ِ بی دوا آنجا باشد و از خزینهی غیباش دوا کنند.
عاشقام من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
آزمودم عقل ِ دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
هر چه غیر از شورش و دیوانگی است
اندرین ره دوری و بیگانگی است
شریعتی غریب است. غریبهای در شهر هزار بیگانه. من شما را میشناسم، خوب میشناسم، میدانم اهل اینجا نیستید، غریباید، اینطور نیست؟ من شما را دیدهام، ندیدهام امّا میشناسم، من اهل این شهر نیستم، با مردم اینجا نمیجوشم، به این شهر انس نمیگیرم، مدّتها دنبال کسی مثل شما میگشتم که بفهمد غربت چیست، از جنس مردم اینجا نباشد، من میخواهم از اینجا بروم، با هم برویم، مرا هم با خود ببرید. در چنین شرایطی، راهکار مولانا و شریعتی، به هم میرسد. طبیعت را شناختم و من ِ طبیعتساخته را خرد کردم. تاریخ را شناختم و من ِ تاریخپرورده را بر هم زدم… مرا کسی نساخت، خدا ساخت. نه آنچنان که کسی میخواست که من کسی را نداشتم…چقدر روح محتاج فرصتهایی است که در آن هیچکس نباشد. تنها در این حالت است که هیچ بودنی بودن تو را در قالب هیچ چگونگیای مقیّد نمیدارد. و این آزادی بیمرز و شورانگیزی است. رهایی از چنبرهی ِ عُرف ِ دیگرساخته و جدا شدن از روزمرّگی ِ دیگران، میسّر نمیشد مگر اینکه عالمی و آدمی دیگر در درون ِ فرد، خلق شود. مولانا از این وشعیّت با عنوان بر قانون ِ خویش بودن یاد میکند :
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون ِ خویش
خون انگوری نخورده، بادهشان هم خون ِ خویش
هر یکی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و ده به دم مجنون ِ خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون ِ این
یک زمان میزان خود شو تا شوی موزون ِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب ِ دریای ِ عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون ِ خویش
این مفهوم را در کتابی که درباب مولوی پژوهی تألیف کرده و اگر زمان زمان دهد به زودی منتشرش خواهم ساخت به گونهای مبسوط شرح دادهام که دوستان را به آن هنگامه حوالت میدهم امّا این قدر بس که هر دو خراسانی ِ موضوع ِ گفتار ِ من، خودبسندگی و زیست بر قانون ِ خویش را، راهکار ِ گسست از زندگی ِ دیگرساخته و ملالت افزا تلقّی میکنند. حال این نکته که راهکار ِ شریعتی برای تحقّق این مهم چیست، مجالی فراختر از این میطلبد.

معتقد به اینم که شریعتی با نبودنش منو به "بودن" دعوت کرد