11301550_10153263225681598_24164559_nقربت در غربت

موضوع کلّی صحبت من در این جلسه بررسی تأثیر آموزه­های مکتب ِ عرفان ِ خراسان بر اندیشه­های شریعتی در کویریّات است امّا با عنایت به زندان­سرای ِ زمان که همواره بند به پای ِ گویندگان کشیده است، به گونه­ای جزئی­تر این موضوع را پی خواهم گرفت. موضوع جزئی­تر من در این­باره، تأثیر یکی از مهم­ترین اعضای خانواده­‌ی مکتب عرفان خراسان، مولانا جلال­الدّین محمّد بلخی است بر هبوط ِ شریعتی که از سرشناس­ترین افراد ِ حلقه­‌ی کویریّات اوست. در این تطبیق ِ مفهومی و مصداقی، در هر دو ساحت اندیشگی و لفظی می­توان این تأثیر را مورد توجّه و تحلیل قرار داد. یکی از مهم­ترین نتایج چنین مقایسه­‌هایی می­تواند پی بردن به ریشه و تبار ِ اندیشه­ی افراد در       این­چنین گستره­هایی باشد. در این سخنرانی تلاش می­کنم فرازهایی گزیده از هبوط را با فرازهایی از جهان اندیشه­ی مولانا در آیینه­ی مقابله گذاشته و تصویری از این میانه را عیان نمایم.

 

 

 

سعید رضادوست

کارشناسی ارشد حقوق عمومی و روزنامه­نگار

پیش از آن­که من به موضوع سخنرانی خویش بپردازم، باید با توجّه به صحبت­هایی که پیش از این ارائه شد، پرسش­های را مطرح کرده و فراخان تأمّل بیشتر در این نکته­ها را تقدیم نمایم.

در سه صحبت پیش از من، شریعتی در ترازوی ِ عرفان، مورد سنجش قرار گرفت بی­ آن­که از خود ِ عرفان، تعریفی ارائه شود. آیا عرفان بر مبنای تعریف دکتر شفیعی کدکنی، نگاهی جمال­شناسانه و زیبایی شناسانه است به الهیّات و مذهب؟ یا آن­چنان که مارتین لینگز بیان می­دارد، پدیده­ای است اصیل و جهان­شمول که هرچه به مرکز ِ مفهومی خویش نزدیک­تر می­شود، بدون ِ کاهش ِ تمایز با دیگر هم خانواده­های خویش، متمرکزتر و با مقداری قوی­تر آشکارگی می­یابد؟ نیز باید به این نکته توجّه و دقّت کرد که آیا تصوّف و عرفان، یک چیز اند یا می­توان میان آن­ها تمایزی مفهومی و مصداقی قائل شد؟ همچنین من تردید جدّی دارم در باب این حکم کلّی که عرفان در بافت ِ کلاسیک ِ خود همواره و به گونه­ای اجتناب­ناپذیر منجر به زاویه­نشینی و رواج ترس و زبونی می­شده است. اگر بتوان (که می­توان) مثال نقض برای این مورد ذکر کرد، شمولیّت این حکم خدشه­دار خواهد شد.

موضوع کلّی صحبت من در این جلسه بررسی تأثیر آموزه­های مکتب ِ عرفان ِ خراسان بر اندیشه­های شریعتی در کویریّات است امّا با عنایت به زندان­سرای ِ زمان که همواره بند به پای ِ گویندگان کشیده است، به گونه­ای جزئی­تر این موضوع را پی خواهم گرفت. موضوع جزئی­تر من در این­باره، تأثیر یکی از مهم­ترین اعضای خانواده­‌ی مکتب عرفان خراسان، مولانا جلال­الدّین محمّد بلخی است بر هبوط ِ شریعتی که از سرشناس­ترین افراد ِ حلقه­‌ی کویریّات اوست. در این تطبیق ِ مفهومی و مصداقی، در هر دو ساحت اندیشگی و لفظی می­توان این تأثیر را مورد توجّه و تحلیل قرار داد. یکی از مهم­ترین نتایج چنین مقایسه­‌هایی می­تواند پی بردن به ریشه و تبار ِ اندیشه­ی افراد در       این­چنین گستره­هایی باشد. در این سخنرانی تلاش می­کنم فرازهایی گزیده از هبوط را با فرازهایی از جهان اندیشه­ی مولانا در آیینه­ی مقابله گذاشته و تصویری از این میانه را عیان نمایم.

شریعتی از عقده­­ی گفتن­های مسکوت را در نگفتن­های ملفوظ، تسکین بخشیدن سخن به میان می­آورد. یکی از مهم­ترین مؤلفات بارز جهان ِ مولانا، تاب نیاوردن معنا توسّط کالبد ِ کلمه است. گاه نیز بنا به مصلحت، سخن فرو خورده می­شود.

در خور ِ عقل ِ عوام این گفته شد

از سخن، باقی آن بنهفته شد

گاه نیز از سر ِ غیرت­ورزی ِ عاشقانه است که این اتّفاق به وقوع می­پیوندد :

بلبلانه نعره زن در روی گل

تا کنی مشغول­شان از بوی گل

تا به قل مشغول گردد گوش­شان

سوی روی گل نپرّد هوش­شان

 

که البتّه به توجّه به سیاق ِ کلام، تسکین بخشی ِ گفتن­های مسکوت در نگفتن­های ملفوظ ِ شریعتی از جنس نخستینی است که گفته شد.

یکی از مهم­ترین محورهای ِ خداشناسی ِ مولانا، توجّه او به وجه ِ عاشقی معبود است. همان سه­گانه­ای که علی (ع) برای عبادت برمی­شمارد در این­ جهان ِ اندیشگی نیز صادق است. عبادت بندگان، تجّار و آزادگان. شریعتی نیز     می­نالد از دست ِ آنان که جز برای ِ غایت و معنای ِ معنا، آشفته و پریشان­اند. مقدّس­های روشن­دل و ملوّث­های روشنفکر در ذات و جوهر یکسان­اند. هر دو نیازمند یک چیزاند و در آرزو و جستجوی یک چیز. یکی از طریق دنیا و دیگری از طریق دین.در فرازی دیگر شریعتی دوباره در این مدار، قرار می­یابد. با شگفتی در آن نگریستم. جام پر بود!! یقین کردم خداوند خدا دلش بر ناکامی من به رقّت آمده است و به اعجاز خویش جام تهی مرا از کرامت خویش پر کرده است. امّا خدا نیز با شگفتی در آن می­نگریست، به گونه­ای که گویی آن را نمی­شناسد… خدا دوست­دار آشناست. عارف ِ عاشق می­خواهد نه مشتری ِ بهشت. وصف ِ مولویانه­ی خدای ِ کریم ِ عاشق در قالب ِ وصف ِ عشّاق، در مثنوی شریف چنین است :

اژدهایی خرس را درمی­کشید

شیرمردی رفت و فریادش رسید

شیرمردان­اند در عالم مدد

آن زمان کافغان مظلومان رسد

بانگ مظلومان ز هر سو بشنوند

آن طرف چون رحمت حق می­دوند

آن ستون­های خلل­های جهان

آن طبیبان ِ مرض­های ِ نهان

محض مهر و داوری و رحمت­اند

همچو حق بی علّت و بی رشوت­اند

 

تو مگو مار ا بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

خداوند خدا نوشتن آغاز کرد. در هر ذرّه­ای می­نگریست و سپس بر لوح سبز چیزی می­نوشت. نوبت من شد. چقدر آرزو کردم که نباشم. بگریزم، امّا نمی­شد. دست قضا مرا بدین جا کشانده بود. زنجیر قدر مرا به این نقطه بسته بود.

تصویر ِ ازلی ِ شریعتی در هبوط بر همان بومی تصویر می­شود که پیش از او، مولانا نیز قلم ِ نقّاشی خود را بر آن نهاده است. بهره­گیری از مفاهیم یکسان و تصویری متشابه.

جذب آب است این عطش در جان ما

ما از آن ِ او و او از آن ِ ما

حکمت او در قضا و در قدر

کرد ما را عاشقان یکدگر

 

DSC_0299

دل مرا با این سرزمین کاری هست. همین جاست. گل او در همین جاست. باید به بو دریافت. شریعتی، ردّ ِ مطلق ِ وجود را با هیچ نشانه­ای پی نمی­گیرد مگر با بهره­گیری از استعاره­ی گل و خصوصیّت جدایی­ناپذیر آن یعنی بو. طُرفه آن­که مولانا جلل­الدّین محمّد بلخی نیز هنگامی که می­خواهد از دین­شناسی و دین­داری بهره بگیرد، هیچ نشانه­ای را کاراتر از عنصر ِ بو نمی­داند. در این امر، ظرایفی نهفته است که شاید اکنون مجال پرداخت به آن نباشد و امیدوارم گرامیان حاضر، از میانه­ی مثال­هایی که از مثنوی شریف ذکر می­کنم به این مهم پی ببرند.

هرکسی کاو از حسد بینی کند

خویش را بی گوش و بی بینی کند

بینی آن باشد که او بویی برد

بوی او را جانب کویی برد

هر که را بو نیست، بی بینی بود

بوی آن بوی است، کان دینی بود

یا در مثالی دیگر همین استعاره را مولانا برای این امر به کار می­برد :

همچو صیّادی پی اشکار شد

گام آهو دید بر آثار شد

چندگاهی گام آهو در خور است

بعد از آن خود ناف ِ آهو رهبر است

 

این باز چه کند؟ باز است! اهلی نمی­شود. او را خانگی نساخته­اند. نمی­تواند خانگی شود. با آن­ها که همجنس او نیستند، اهلی هستند، خو نمی­تواند بگیرد. نه اینکه نمی­خواهد، خیلی هم می­خواهد. آرزو دارد. چه تصمیم­ها و چه فریب­ها و چه تمرین­ها و تلقین­ها کرده که خانگی بشود، نمی­تواند. یکی از پررنگ­ترین موتیف­های متن­های به جا مانده از مولانا و نیز شمس تبریزی، نامتجانس بودن عارف با دیگران است. گو این­که عارف از سرزمینی دیگر به میان زمینیان پرتاب و تبعید شده باشد. این احساس عدم تجانس تا آن­جا پیش می­رود که در مقالات شمس، شیخ ِ پرنده­ی ما در کودکی، پدر خویش را مورد خطاب و عتاب قرار داده که من از جنس مرغابیان­ام تو از انواع ِ مرغان ِ خانگی. اگر تو مدّعی ِ ابوّت من هستی، پس با من به دریا بیا. این پیرنگ در مثال­هایی گوناگون در متون به جا مانده از پیر ِبلخ دیده می­شود. گاه در استعاره­ی آهوی گرفتار آمده در اصطبل ِ خران. گاه در تمثیل عدم امکان ِ آمیختگی ِ خویش با مردمان با عدم امکان امتزاج ِ آب و روغن.

من چو آب و روغن­ام هرگز نیامیزم به کس

زان­که من جان غریبم این سرایی نیستم

 

تو ز چرخ و اختران هم برتری

لیک بهر مصلحت در آخوری

میر ِ آخور دیگر و خر دیگر است

نه هر آن­که اندر آخور شد خر است

 

از جمله نتایج ِ لبریز شدن جهان از میان­مایگان و اندک­مانی ِ همواره­ی فرامایگان، آن خواهد بود که نباید رازهای پس ِ پرده­ی ِ هستی به بیرون پرتاب شود. نظم ِ زیست چنین جهانی فراهم نمی­شود مگر با پوشیده داشتن مستمر ِ آن راز ِ نهانی. میوه­ی دانایی اگر به همگان خورانده شود، چیزی جز ویرانی به بار نخواهد آمد. مردمان، بیشتر دوست دارند در بهشت ِ نادانی به سر برند تا هیچ­گاه، بار ِ مسؤولیّت، پشت­شان را خم نکند. واقعاً هم خدا یک جو شانس بدهد، چه شانسی؟ خریّت! اوه که چه نعمتی است، چه سرمایه­ای است؟ خوشبختی هرکس به میزان برخورداری او از این نعمت عظمی است… چه تلخ است میوه­ی درخت ِ بینایی. مولانا نیز در همین راستا می­اندیشد.

استن این عالم ای جان، غفلت است

هوشیاری مردمان را آفت است

اکثر أهل الجنه البله ای پسر

بهر این فرمود سلطان البشر

شریعتی رنج می­یرد از زیست ِ دوگانه­ی تحمیلی روزگار. از سویی در افق ِ شهود، آسمان را در بی­کران­ترین قاب ِ ممکن ِ خویش به تماشا می­نشیند و از سویی باید با مردمانی معمولی به سر برد که خصوصیّت بارزشان، نمک     میوه­ای بودن آن­هاست و به قول هدایت رجّاله­ای بیش نیستند. رنج ِاین وضعیّت ِ دوگانه، عارف ِ خراسانی ِ ما را سوق می­دهد به سمت ِ شوریدگی ِ افزون­تر. شاید دوای ِ ای درد ِ بی دوا آن­جا باشد و از خزینه­ی غیب­اش دوا کنند.

عاشق­ام من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

اوست دیوانه که دیوانه نشد

این عسس را دید و در خانه نشد

آزمودم عقل ِ دوراندیش را

بعد از این دیوانه سازم خویش را

هر چه غیر از شورش و دیوانگی است

اندرین ره دوری و بیگانگی است

شریعتی غریب است. غریبه­ای در شهر هزار بیگانه. من شما را می­شناسم، خوب می­شناسم، می­دانم اهل این­جا نیستید، غریب­اید، این­طور نیست؟ من شما را دیده­ام، ندیده­ام امّا می­شناسم، من اهل این شهر نیستم، با مردم این­جا نمی­جوشم، به این شهر انس نمی­گیرم، مدّت­ها دنبال کسی مثل شما می­گشتم که بفهمد غربت چیست، از جنس مردم این­جا نباشد، من می­خواهم از این­جا بروم، با هم برویم، مرا هم با خود ببرید. در چنین شرایطی، راهکار مولانا و شریعتی، به هم می­رسد. طبیعت را شناختم و من ِ طبیعت­ساخته را خرد کردم. تاریخ را شناختم و من ِ تاریخ­پرورده را بر هم زدم… مرا کسی نساخت، خدا ساخت. نه آن­چنان که کسی می­خواست که من کسی را نداشتم…چقدر روح محتاج فرصت­هایی است که در آن هیچ­کس نباشد. تنها در این حالت است که هیچ بودنی بودن تو را در قالب هیچ چگونگی­ای مقیّد نمی­دارد. و این آزادی بی­مرز و شورانگیزی است. رهایی از چنبره­ی ِ عُرف ِ دیگرساخته و جدا شدن از روزمرّگی ِ دیگران، میسّر نمی­شد مگر این­که عالمی و آدمی دیگر در درون ِ فرد، خلق شود. مولانا از این وشعیّت با عنوان بر قانون ِ خویش بودن یاد می­کند :

 

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون ِ خویش

خون انگوری نخورده، باده­شان هم خون ِ خویش

هر یکی اندر جهان مجنون لیلایی شدند

عارفان لیلای خویش و ده به دم مجنون ِ خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون ِ این

یک زمان میزان خود شو تا شوی موزون ِ خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب ِ دریای ِ عشق

گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون ِ خویش

این مفهوم را در کتابی که درباب مولوی پژوهی تألیف کرده و اگر زمان زمان دهد به زودی منتشرش خواهم ساخت به گونه­ای مبسوط شرح داده­ام که دوستان را به آن هنگامه حوالت می­دهم امّا این قدر بس که هر دو خراسانی ِ موضوع ِ گفتار ِ من، خودبسندگی و زیست بر قانون ِ خویش را، راهکار ِ گسست از زندگی ِ دیگرساخته و ملالت افزا تلقّی می­کنند. حال این نکته که راهکار ِ شریعتی برای تحقّق این مهم چیست، مجالی فراخ­تر از این     می­طلبد.